۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

غاز ولگرد و سرباز غیور

چند وقت پیش داشتم کتاب "شوایک؛ سرباز دلاور (Švejk; Osudy Dobého Vojáka)" نوشته "یاروسلاو هاشک (Jaroslaw Hešek)" را می خواندم. اگر از آنهایی باشید که به فهرست کذایی "کتاب هایی که باید قبل از مرگ خواند" و چیزهایی از این دست علاقه مند هستند، حتما نام آن در شماره 692  برخورد کرده اید. "شوایک، یک سرباز غیور"، داستان مردی است که ظاهرا به علت "خل مادرزاد" بودن از خدمت در هنگ 91 معاف شده است. داستان در زمان آغاز جنگ جهانی اول رخ می دهد و به خوبی شرایط حاکم بر جامعه آن دوران را به تصویر می کشد.
در حقیقت شوایک متنی است به شدت انتقادی که ساختار های سیاسی و اجتماعی دوران سلطنت را در امپراطوری اتریش مجارستان، که چک نیز بخشی از آن است، به تصویر می کشد. شوایک با بیان استادانه داستان ها و نقل قول های محلی، تصویری عینی و ملموس از شرایط فرهنگی و سیاسی حاکم بر دوران خود می دهد.
متن کامل این کتاب که توسط نشر چشمه و با ترجمه کمال ظاهری منتشر شده (قبلا بخش هایی از کتاب توسط ناشران و مترجمانی دیگر ترجمه شده بود)، 907 صفحه است که تقریبا 850 صفحه آن به داستان اختصاص دارد و به نظرم، اگر اغراق نکرده باشم، در پایان این 850 صفحه، کتاب هنوز به نصف هم نرسیده است. متاسفانه هاشک در سوم ژانویه 1923 در اثر ذات الریه جان می سپارد و نمی تواند این اثر شگفت انگیز خود را تمام کند؛ وگرنه بی تردید این کتاب باید بیشتر از دوهزار صفحه می شد.
باید بگویم که شوایک واقعا کتاب بی نظیری است و حتما باید آن را بخوانید و این که دیگر کسی نمی تواند باقی داستان آن را بنویسید و لذت دوباره تک گویی های طولانی شوایک را تکرار کند، واقعا ناراحت کننده است. متاسفانه کتاب در وضعیت "چاپ تمام" قرار دارد، بنابراین هرجایی این کتاب را دیدید، در خریدن آن تردید نکنید!
صفحه مربوط به کتاب در سایت نشر چشمه در اینجا.
شوایک - ناشر: نشرچشمه / نویسنده: یاروسلاو هاشک / تصویرگر: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری / چاپ: دوم ۱۳۸۶
...شوایک گفت: 
«همینطوره، آدم بهتره همیشه رک و راست حرف بزنه. سال 1912 یه سری میسیونر اومده بود کلیسای سنت ایگناتس. یه واعظ باهاشون بود که رو منبر می گفت به احتمال زیاد اون هیشکدوم از مومنین حاضرو تو بهشت نمیبینه. بعد از دعای ختم یه حلبی ساز به اسم کولیشک که پای منبر بود تو میخونه می گفت که این میسیونر یقین خیلی کارا کرده که تو کلیسا -انگار که تو اعتراف خونه باشه- صاف و پوس کنده میگه که قرار نیست با هیشکدوم از حضار تو بهشت ملاقات کنه؛ سر در نمی آرم، چرا همچین آدمایی رو میفرستن واسه موعظه. آدم باید همیشه رک و روشن حرف بزنه، نه با ادا و اصول. قدیما تو بریشکا یه شراب ساز بود که هروقت خلقش تنگ می شد، بعد از کار از خونه می زد بیرون، می رفت یه میخونه شبونه و با غریبه ها هم پیاله می شد و وقتی گیلاسارو به هم می زدن بهشون می گفت: "شما به سر ما، مام به سر شما...". سر همین یه روز یه آقای محترم ییهلاوایی همچین گذاشت بیخ گوشش که صبح، وقتی داشتن دندوناشو جارو می کردن، میخونه چی فرستاد پی دخترش که پنجم ابتدایی می رفت و ازش پرسید که آدم بالغ چند تا دندون تو دهنش داره. دختره نتونس بگه و سر همین پدرش زد دوتا از دندوناشو انداخت. روز سوم یه نامه از شراب ساز اومد که اونو به خاطر دردسری که درست کرده ببخشه، اون اصلا منظور بدی نداشته، مشتریا بودن که ملتفت مطلب نشدن، چون که این حرف اینطوریه که: "شما به سر ما، مام به سر شما قسم می خوریم." اینه که هرکی حرف دو پهلو بزنه، اول باید خوب فکراشو بکنه. آدم روراست اگه چفت دهنشم نزاره، کم پیش میاد که کشیده بخوره؛ اگه یه چند دفه ام خورد، دیگه حواسشو جمع می کنه و جلو زبونشو می گیره. اینم هست که اونوقت همه به یه همچین آدمی می گن نون به نرخ روز خور و دودوزه باز و چی و چی، و خیلی وقتا از خجالت اینام در میان، اما این دیگه مال خودداری و عاقبت اندیشی آدمه؛ چون همه باید حساب اینو بکنن که دست تنهان، و خیلیا هستن که ازش دل پری دارن و اگه باهاشون بره تو جوال، یه فصل کتک دیگه می خوره. اینه که یه همچین آدمی باید سر به زیر باشه و گز نکرده پاره نکنه. تو نوسله یه آقایی رو میشناختم به اسم هائوبر که یه روز یکشنبه، وقتی داشت از آسیاب بارتونک بر می گشت، تو جاده کوندراتیتزه با یکی عوضیش گرفتنش و کاردیش کردن. یارو همون جور که چاقو تو پتش بود، خودشو رسوند خونه و زنش وقتی کتشو واسش می کند، چاقورو قشنگ از پشتش کشید بیرون و فردا صبح داشت تو مطبخ باهاش  گوشت گولاش خورد می کرد، چون که تیغه چاقو از فولاد زولینگن بود و خیلی خوشگل تیز شده بود و خودشون تو خونه یه انبار چاقو کند و لب پر داشتن که سر سگم نمی برید. زنه اما دم تیز کرده بود که یه دست تموم از این چاقوا تو خونه داشته باشه، واسه همین هر یکشنبه شوهرشو میفرستاد آسیاب کونداتیتزه واسه گردش؛ اما یارو آدم چشم و دل سیری بود، تا میخونه بانزت بیشتر نمی رفت، چون می دونست اگه اونجا تو مطبخ بشینه، تا کسی بخواد دست روش بلند کنه بانزت بیرونش میندازه.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر