۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

شاهدخت سرزمین ابدیت

شاهدخت سرزمین ابدیت را که خواندم، اولین احساسی که به من دست داد، آمیخته ای بود از حسرت، اندوه و احساس خفگی. شاید اندوه داشت خفه ام می کرد. شاید هم بغضی که سالها در گلویم مانده و تا بحال هم سر باز نکرده. هربار تا آستانه اش می رود، اما انگار که راضی به آمدن نمی شود. اولین باری که آمد یادم نیست کی بود، اما اولین باری که شناختمش خوب یادم است. شبی که پدربزرگم از این دنیا رفت. چه شبی بود! آن موقعی که خبرش را به مادرم دادند، آن موقع که "ای وای! ای وای!" مادرم را شنیدم، همان موقع فهمیدم که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود.
روز بعد برایم جهنم مجسم بود. از آن روز این بغض را خوب شناختم. به هیچ وجه از دلم بیرون نزد. حتی روی مزار پدربزرگ و حتی آن زمانی که دایی بزرگم روی خاکش زار زار اشک می ریخت و گریه می کرد. آخر این آخری ها روابطشان با هم کلی شکراب شده بود.
شاهدخت سرزمین ابدیت را که خواندم همان بغض بود که دوباره برگشت. تا آستانه شکستن رفت. اما باز هم نشکست. همان حالی را پیدا کردم که قبلا با اندوه ماه داشتم. یا با کافکا بر ساحل. یا قبل ترش با والکریها. هرچند یک بار کمی شکس.ت اما هیچوقت سبکم نکرد.
سر پست بودم. کتاب را برده بودم تا 8 ساعت نگهبانیم را دق نکنم. به قولی یک نفس خواندمش. از 7 صبح تا 1 بعد از ظهر. وقتی تمام شد، دوباره همان احساس برگشت. کاش این داستان تا ابد ادامه داشت. مثل کافکا.
این را هم یک نفس نوشتم. مثل کتاب خواندنم. این احساس سنگینی را خیلی دوست دارم. دوست دارم که این احساس تا ابد با من بماند. شاید بخاطر این باشد که هیچوقت عاشق نشدم. عشقی که دلم را ببرد. از چند کسانی خوشم می آمد. اما هیچوقت جدی نمی شد. شاید همین است که این بغض در دلم مانده. اینکه کسی نیست برایش بترکد، که برایش کمی گریه کنم. نمی دانم. شاید هم یک جور مشکل روانی باشد. به هر حال کیست که مشکل روانی نداشته باشد.
بعد از پست یک سری به خانه داییم زدم. قرار بود بعد از ظهر بروند به شهر مادری. تمام راه توی ماشین هم به آناهیتا فکر می کردم. و پوریا. بخصوص آنجا که همدیگر را در پارک می بینند. و پوریا می گوید که حالا همیشه با هم هستیم. یادآوردنش هر بار بغضم را سنگین تر می کند. اما نمیشکندش. حالا که این را نوشتم، کمی آرام تر شدم. هرچند می دانم که این احساس چند روزی با من خواهد بود و همین دوگانگی برایم لذت بخش است.
فردا اولین روز سال جدید است. نوروز. شاید این هم نشانه ای باشد. داستانی را یک روز به نوروز خواندم که هرچند نه به آن اشاره دارد و نه گریزی می زند، اما ناخودگاه حسش را در من ایجاد می کند. فردا اولین روز سال نو است. سال نویتان پیشاپیش مبارک باشد. نورزتان خوش. باشد که همیشه عاشق باشید و معشوق. به شما عشق بورزند و به دیگران عشق بورزید...
«کتابی هست که همه ی قصه های دنیا در آن است. قصه هایی که تا بحال گفته اند، فقط بخش کمی از آن است. در این کتاب قصه هایی را که بعدها می گویند هم نوشته اند. اما پیداکردنش سخت است. هرچه دنبالش بگردی، کمتر می یابیش. اما باید بخواهیش. شاید پیدایش کنی، شاید هم نه، هرچه هست، ارزش جست و جو را دارد...»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر